خاطره 10

خاطره 10

معلم جديد بى حجاب بود.مصطفى تا ديد سرش رو انداخت پايين.معلم برجا داد.

بچه ها نشستند.هنوز سرش رو بالا نياورده بود.

دست به سينه محكم چسبيده بود به نيمكت،

خانم معلم اومد سراغش،دستش رو انداخت زير چونه اش كه «سرت رو بالا بگير ببينم.»

مصطفي چشماش رو بست،سرش رو بالا آورد و از كلاس زد بيرون تا بره خونه.

تا وسطاى حياط هنوز چشماش رو باز نكرده بود !

خاطره اي از زندگي طلبه شهيد مصطفي رداني پور





|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mahdi
تاریخ : 15 دی 1394
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: