دو خاطره از سردار شهید حسن باقری

دو خاطره از سردار شهید حسن باقری
عصری از شناسایی برگشت. می گفت « باید بستان رو نگه داریم. اگه این ارتفاع رو نگیریم و آفتاب بزنه، این چند روز عملیات یعنی هیچ» با این که خسته بود, دو ساعته چهار تا گردان درست کرد. خودش هم فرمانده  یکی از گردان ها. از سر شب تا صبح حسابی جنگیدند. چهار صبح بود که حسن را بی حال و نیمه جان بردند عقب. ارتفاع را که گرفتند خیال همه راحت شد.

نصفه شب خبر های جور واجور از جنوب سابله می رسید. صبر نکرد. تنها رفت . تصادفش هم از بی خوابی سه روزه اش بود. چیزی می گفت . گوشم را بردم دم دهانش. – کارپل سابله به کجا رسید؟ - حسن جان ! حالت خوب نیست . استراحت کن .- نه . بگو چی شد. می خوام بدونم.




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mahdi
تاریخ : 23 خرداد 1394
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









cache01last1452247834